فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

فرشته کوچولو

ادامه عكسهاي شمال

باورتون ميشه اين عكسها مال 2-5آبان ماه است توي نمك ابرود و رامسر واقعا هوا خوب بودو بهتره بگم گرم بود و راحت ميشد اب بازي كرد در حالي كه تهران انروزها باران داشت مامان خسته بود و از ماشين پياده نشد امدي و بزور مامان را پياده كردي رفتيم روستاي جواهر ده و تا به ابشار برسيم فرنيا خوابش برد واسه همين بابايي پيشش موند تا بيدار بشه يك خانه چوبي بود كه راهش را با چوب بسته بودند اما فرنيا اين چيزها حاليش نبود بايد ميرفت فضولي توي راه برگشت از جواهرده همينجوري يكي از جاده هايي را كه ميرفت سمت يك ده ديگه گرفتيم و رفتيم وسط راه ديديم ديگه خيلي پيچها خطرناك شده خواستيم برگرديم كه يك ماشين ديگه كه ان هم امده بود ان...
15 آبان 1391

عكسهاي تولد فرنيا

عكسهاي تولد فرنيا كه دو هفته زودتر برگزار شد شايد تولد ديگه اي هم 24ابان داشته باشه از چند روز قبل از تولد كه من بعضي وسايل را اماده ميكردم  فرنيا مي پرسيد اينا چيه و من هر بار ميگفتم براي تولدته خرابشون نكنيا و ديگه كار ما اين شده بود كه هرشب با روشن كردن شمع واسه فرنيا تولد بگيريم اول از همه بايد از پريسا گلي و مامانش تشكر كنم كه يك پست به تولد دختر من اختصاص دادن و با حضورشون دلمون و جشنمون را گرم كردند بعدش هم دست خاله كوچيكه درد نكنه كه توي درست كردن تزيينات تولد كمك كرد بقيه عكسها ادامه مطلب اولين تزييني كه اماده شد و بخاطر شيطنتهاي فرنيا هر چيزي را بايد همان لحظه كه درست ميكرديم ميچسبونديم تا از دست فرنيا بدور باشه ...
15 آبان 1391

عكسهاي سفر شمال

هفته قبل از تولد رفتيم شمال(نمك آبرود و رامسر) اين هم عكسهاش     اولين عكس اولين صبحانه در راه كنا رجاده كه بسيار سرد بود به محل نشستن فرنيا موقع خوردن نهار توجه كافي بفرماييد رو به دريا و .... بعد از نهار اب بازي و شن بازي چه كيفي داره خوب عصر رسيديم نمك ابرود و رفتيم تله كابين و جنگل بالاي تله كابين بعد كمي جنگل پيمايي بعد نمك ابرود ويلا گرفتيم فرنيا وقتي رسيديم خواب بود اين فردا صبح است كه از خواب بيدار شدو اولين بار ميز بيليارد ديد اولين تلاش براي پوشيدن كفش ( چون انجا يادمون رفته بود واسه فرنيا دمپايي ببريم هر بار از خانه ميخواست بياد بيرون بايد ما را صدا...
15 آبان 1391

عكسهايي در خانه دايي

بعد از تولد رفتيم خانه دايي كه توي شوشتر است ابتداي شهر يك باغچه درست كردن كه عرقيات سنتي و تنقلات ديگه داره ژله واسه فرنيا خريديم و اب انار واسه من و بابايي اما فرنيا ميگفت بايد بديم به زندايي فرداش با بابايي و دايي رفتن رستوران موزه مستوفي توي خانه دايي رفت حمام و اين هم دختر فرفري ما بعد از حمام ...
15 آبان 1391

عكسهاي ديشب

ديشب يكي از كادوهاي تولدش را كه مامان زندايي بهش داده بود و خيلي مورد توجه فرنيا است  يك عروسك  كه وانش دوش داره و اب بريزيم توش كار ميكنه بهش داديم كه بازي كنه عروسك را از توي وان دراورده و ميگه من حمام كنم خودتون ببينيد مثلا رفته توي وان و داره سرش را ميشوره ...
15 آبان 1391

عزيزم دختر قشنگم مامان باز برات مينويسه

دختر قشنگم اين مدت خيلي سرم شلوغ بود و نتونستم بيام برات بنويسم اما از امروز ديگه همه چي به روال عادي برميگرده و مامان مياد برات مينويسه بعد از اون بيماري ويروسي كه خدا را شكر خوب شدي فقط رفتنمون به اصفهان كنسل شد هفته بعدش سالگرد فوت عمو يوسف بود عمويي كه مامان خيلي دوستش داشت و هنوز هم باورش نميشه از بين ما رفته توي مراسم فقط شيطوني كردي و يكي دو جمله قصار گفتي كه مامان نميدونست اخه وسط مراسم اين حرفها را چجوري يادت امد بگي و اصلا از كجا بذهنت رسيد فكر كن من هيچ وقت هيچوقت تا حال از كلمه كچل استفاده نكردم دقيقا واسه اينكه ياد نگيري حتي توي قصه حسن كچل ميگم حسن كوچولو مو نداره  اما وسط مراسم داد زدي بابابزرگ كچله اخه مامان فدات اين...
14 آبان 1391